اتاق خلوت تاریک است برای فکر چه خلوتگاه اشنایی دلم عجیب گرفته است کنار پنجره نشسته ام زلال ماه را نمی بینم دلم می خواست برای یکبار هم که شده ستارگان را بشمارم سبکبال سفید پوش خندان بر روی ستارگان برقصم. .........
شب را دوست دارم شب سکوت است و آرامش . همراه نسیم شب به آسمانها پرواز می کنم هیچکس خلوتم را بر هم نمی زند . در برابر ستارگان زانو بر زمین مینهم تا به سرود روشنایی گوش فرا دهم. اما من می مانم و دلتنگی برای مهتاب ...
چگونه فرياد كنم اندوه سال هاي نبودنت را آنقدر از من دوري كه براي رسيدن تقويم قد نمي دهد اما برايت مي نويسم از ته مانده غرورم ودل تهي و چشمهاي منتظر و دردي كه با ديدنت تسكين مي يابد از همه وهمه كه نشان نبودنت را ميدهد اما تمام نامه ها را به آدرسي كه ندارم پست خواهم كرد (فرنوش)
نیستی که ببینی مشق شب سه ساله شد....................
روح در جسمم پیر گردید و دیگر جز خیال سالها چیزی نخواهد دید اگر ارزوهایم فاش گردد از عصای صبرم مدد خواهم جست پیش از انکه به چهل سال برسم ارزوها از من گریزانند این است حال من پس اگر پرسند: چه بلایی بر سر او امد؟ بگویید: گرفتار جنون است و اگر به دنبال چاره بودند بگویید: با مرگ درمان خواهد شد....... (جبران خلیل جبران)
دلم ميخواد بازم بنويسم...... مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد زندگی را فرصتی آنقدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد عشق را مجالی نیست حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارد
یلدا از راه رسید.......
با شوق کودکانی که بلندی این شب را تاب نمی اورند....با خاطرات سالخوردگانی گه محفل خانه ها را گرم می کنند و با حسرت انان که در این شب خاطره انگیز یادی از همنشینان سالهای پیش خود می کنند. چه انان که برای همیشه از دست رفته اند و چه انان که در هیاهوی شهر های شلوغ گم شده اند و یا زندگی ماشینی پیوند های عاطفی شان را سست کرده است.
ارزو می کنم امشب دلیلی برای گره دلهای از هم گسیخته باشد.....
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ امده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم.............
اهای با شما هستم............
این در ها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی!
سر کوهی
دل صحرایی
که در ان جا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما ها هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ای چند؟
چه کسی می اید با من فریاد کند؟
(لندن)
دیوارها بلند
دیوارها سیمانی
حصارها تو در تو
اینجا جز صدای کلاغ صدای هیچ پرنده ای نمی اید
دلم برای صدای گنجشک ها تنگ شده
اتاقی کوچک
اتاقی ساکت
اینجا از هیچ روزنه ای نوری نمی تابد
دلم برای پنجره تنگ شده
دلم برای موسیقی تنگ شدهگنجشک ها .پنجره . موسیقی و من دوستان قدیمیم
دلم برای دوستان قدیمی تنگ شده!!!!!!!!
( لندن )
در کلاس روزگار
درس های گونه گونه هست
درس دست یافتن به اب و نان
درس زیستن کنار این و ان
درس مهر
درس قهر
درس اشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در میان این معلمان و درس ها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست "مرگ"
و انچه را که او درس می دهد "زندگی" است
...................
(فریدون مشیری)
.....................
تاول شعله شعرم
به اندازه حجم دلتنگيم است
اي شور شعرم تمناي پرواز با تو
در انتهاي پرم گره خورده است
پرم از صداي خرد شدن
به پايان بودن رسيده است
همين است پايان بودن
.....................
پس از لحظه هاي دراز
يك لحظه گذشت:
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد.
دستي سايه اش را از روي وجودم بر چيد.
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
انچه هر روز در نگاه من زيباتر مي نمايد
همچنانچه عمر مي گذرد
عشق و شكوه و نازكي ان است
نه زيركي و تعقل و هيمنه ي
دانش
-كه دانش عظيم است-
اما خنده كودكان
دوستي دوستان
و گفتگو هاي خلوت
كنار اتش
و منظر گلها
و اواي موسيقي
دستانم بسته
پایم در گل نشسته
وجودم خسته
دلم....شکسته
مرهمی بر دلم نه
نوش داروئی بر وجود خسته ام شو
دستم بگیر و پای از گل خویشم بیرون کش
ای که نام تو را معنی نتوانم کرد
و تو را همتا نتوانم یافت
ای همدم لحظه هایم
ای دوست.....
جايي براي رفتن نيست و چيزي براي يافتن وجود ندارد
تو پيش از ان همان جايي هستي كه بايد
بدنبال چيزي بودن است كه گناه است.
جستجو تنها راهي است كه به بيراه مي كشاندت.
هر پدري مي داند
كه چه پند هاي اموزنده اي به فرزند خويش دهد
اما خوب مي داند نيز:
فرزند بايد كه
مسايلي را خود بينديشد
به همت ذهن خويش
و نتيجه را خود در يابد
وقتهايي هست كه
فرزندان خود بايد سخن بگويند
وقتهايي كه مي توانند
از وجود رفيقي خوب بهره گيرند
انكه تنها گوش مي كند
و مي فهمد.
در بازتاب سحراميز و اشناي خاطره ها...
در زيباترين لحظه ي همه قصه هاي شيرين...
وقتي جهان در دلم مي شكفد به شور...
من صداي زنگوله اي مي شنوم...
زنگوله اي كوچك و نازك و طلايي...
در دنيا چيزاايي هست كه هيچ كرانه ندارد...
هيچ كجا بسته نمي شود...
همراه ادم مي ايد هر كجا كه مي روي...
صداي زنگوله ها يكي از انهاست...
كه مثل رشته ي نا مريي رنگيني...
دنياي تجربه ها را به سرزمين رويا پيوند مي دهد...
من در عمق همه قصه هاي زيبا...
صداي زنگوله مي شنوم...
در ماه پيشوني...
سيندرلا...
شازده كوچولو...........
To hear the whispered voice
of another's heart
and understand unspoken words
are talents of those lucky few _____
people who are precious to the world.
Theresa Ann Hunt
زمزمه هاي دل ديگري را شنيدن
و سخنان بي كلام ان را دريافتن
تنها استعداد انسانهاي اندك و بخت ياريست
كه براي جهان بسيار عزيزند
در عشق
يك به اضافه يك مي شود يك و نه دو
در ژزفاي عشق
دو بودن ناپديد مي شود
منطق رياضي متعالي مي گردد و ديگر به كار نمي ايد
در ژرفاي عشق
دو تن ديگر دو تن نيستند
يكي خواهند شد
ان ها
چون يك تن احساس مي كنند
عمل مي كنند
يك واحد سازمندند
يك لذت سرشار از وجد و سرورند....
بهر كس و هر جا كوله پشتي گرسنه اش را نشان داد نصيحت بارش كردند!
كمال كوشش را كرد كه بجاي نان بروده هايش - بروده هاي گرسنه اش نصيحت بقبولاند!
هم روده ها خنديدند....هم نصيحت ها....
با كوله پشتي پر از نصيحت و مشتي روده خالي براه افتاد.
تصادفا به گورستاني رسيد كه در پهنه ماتمبارش مرده اي را با قهقهه خاك ميكردند!
وحشت كرد......اولين بار بود كه ميديد مرده اي را با خنده بخاك مي سپارند.
پيرمردي رهگذر راحتش كرد و گفت:جوون! بيخيالش.....اون كه تو تابوته ديوونه است
اينا هم كه خاكش مي كنن ساكنين دارالمجانين!
وحشت نخستين جاي خود را بوحشت شكننده تري داد و ترسيد جنون ديوانگان بر عقلش مستولي شود
ناگهان بيادش امد كه يك كوله پشتي پر نصيحت بارش است! خنديد........
فكر كرده بود كه براي جلوگيري از تسلط جنون! از نصيحت ها كمك خواهد گرفت.
هنگاميكه كوله پشتي را باز كرد از نصيحت ها اثري نديد.
و قلبش.... چون قطره اشكي ديده گم كرده بود بر تك سينه اش فرو غلطيد....
بيچاره نصيحت ها!!!!!
بينوا نصيحت ها!!!!!
همه از گرسنگي مرده بودند..................
.................
(كارو)
سايه فضا ها بر پنجره ام اويخته
زندگي از گودال ان مي جوشد
به روزنه هاي شفاف برگي
به تن هاي پوشيده از يكديگر
به دست از باغ بيرون امده ام
به چشم به در رسيده ام
.......................
راه مرا گودال هاي جدايي پر كرده
و با هر گام كه پيش مي روم زخمي تر از پيشم مي كند
و من شكسته تر از هميشه دوستت دارم
باشد كه سالها در خاموشي بمانم
باشد كه ادميان نشنوند مرا
و باشد كه سده ها بگريم و بگريم..............
صداي من گوشه هايي از اتاق را پر نمي كند
فضايش مرا پذيرا نيست
و انسان ها بيش از هميشه مرا نمي شنوند
فريادهايم همه در نبضم باد كرده
و مي گريم............
ومي گريم.............
مرا به جشن ايينه هاي سياهپوش مي برند
و دلم در خلوت اين جشن مي خندد
و با شاديشان شاد مي شود
كه هر طرف سياهي ست
- و تو راهت را در سياهي گم كردي
و شما اي ايينه ها!
كه همره دل من سياه پوشيده ايد
و در عزاي دل من مي خنديد
مرا ز جشنتان برانيد
كه اين منم كه جامه سياه
بر تنتان كرده ام
و شما را با عزاي خيالم
به جشني ابدي خوانده ام
تنهايم................همه فضا تنهاست
ابگينه كوچكي كه هر روز به دستت مي نشاندي ترا گم كرده
دستگيره در ديگر دست مرا نمي پذيرد
شايد تو با او مهربانتر بودي
....................
سال نو با همه تلخي ها شيرينيها تنهاييها دردها و رنجهاش بر شما عزيزان مبارك.........
دوست من اگر يادت باشه گفتي هفت سين هاي زيبايي در انتظارمه اميدوار بودم...
ولي.....
فانوسي بايد
تا اخرين عبور تو را ديد
اي كه سوي حجله اي از نور مي روي
با چه زباني بايد با تو وداع كرد؟
چه فصلها بر تو حكومت كردم
مثل مترسكي كه مزرعه را!!
اري! من نمك گير شوره زار شدم.
مرا ببخش كه نمي گريم
كه من تنها يكبار از ميلاد خويش گريستم.
از همه چيز استفاده كن ولي مالك چيزي نباش. با مردم ارتباط داشته باش ولي جزئي از رابطه نباش.
رابطه داشتن چيزي است و ارتباط چيزي ديگر. ارتباط تو را به بند نمي كشد ولي رابطه قيد و بند است.
مردم را دوست بدار ولي حسود مباش. مالك ديگران نباش. با هر تعداد افراد كه مايلي ارتباط داشته باش
ولي ازاد باش و بگذار انان نيز از تو ازاد باشند سلطه جو نباش و نگذار كسي بر تو سلطه پيدا كند از اشيا
استفاده كن ولي به ياد داشته باش: تو با دست خالي به اين دنيا امده اي و با دست خالي نيز از اين دنيا
مي روي پس نمي تواني مالك چيزي باشي...........
اگر قرار باشد
فردا پرواز كنم
- از جهاني به جهان ديگر -
دستهايم را به تلاطم دريا مي بخشم
و چشمهايم را
به درخشش ماه و ستاره ها
و شعر هايم را
به انها كه دوستشان دارم
دلم را اما...........
به ماهي كوچكي مي سپارم
كه از دنيا
تنها حوض تاريكي دارد.
در اغاز......
هر اغازي را پاياني است و هر پروازي را سقوطي!!
هر طلوعي را غروبي است و هر صدايي را خاموشي!
هر روزي را شبي دنبال است و هر شبي را تاريكي!
هر سپيدي را سياهي است و هر رنگي را تاريكي!
هر سپيدي را سياهي است و هر رنگي را مرگي!
پس:
بدرود اي روزهاي شفاف
اي روزهاي روشن
اي روزهاي خندان.
اين اغاز سكوت
اين اغاز مرگ
اين اغاز درد است!
پس:
هر اغازي را پاياني است و هر پرواز را سقوط.....
تنديسي فربه از بودا ساخته ام
فربه تر از اني كه نبود
رويايي زيبا از تو بافته ام
زيباتر از اني كه نيستي
طرحي نو از خاك در انداخته ام
نوتر از اني كه نيستي
براي وداعت
نزاعي نيست
زين پس
براي تنت اما
نمي دانم.
مرا به بهار پيكرت راهي نبود
شايد دستان من از پاييز بود
تو بگو اخر كدامين بهار در بستر برهوت به حقيقت پيوست؟
پروردگارا!
به من ارامش ده
تا بپذيرم انچه را نمي توانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم انچه را كه مي توانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم كه دنيا و مردم ان مطابق ميل من رفتار كنند
كجاست بم؟
كجاست شهري كه به داشتن اركش شهرت داشت
به داشتن خرما....
مركبات....و و و
كجاست مردمانش!!
كجاست كودكانش !!
ديگه صداي بچه ها رو از تو كوچه كسي نمي شنوه
كجان؟
چرا رفتن؟
چرا با هم؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كريسمس بر همه شما عزيزان راهرو روح القدس مبارك!!!!!!!!
امشب در يك جمع صميمي و پر شكوه در يك كليساي مقدس شاهد جشن تولد عيسي مسيح
و جشن كريسمس بودم قلبهاي پاك و صميمي و انسانهاي والا مرا خيلي تحت تاثير قرار داد
همه تحت تاثير قرار گرفتيم بخصوص مسلمانان!!!
حس خوبي داشتم...................
نميدونم چي بنويسم بايد بوديد و حس ميكرديد.
شبي بياد موندني بود
جاي همه شما خالي بود....
قاصدكها خموشند
انان را پيامي نيست
از سكوتشان اما
داستانها تعبير مي كني
مرا سكوتي نيست ولي
كز ان قصه ها تعريف كني
مرا تنها حقيقتي است
كز ان مهر خموشي بر دهان ميزني و
لب ها به دندان مي گزي.
شاعران از عشق مي گويند
ابشارهاي يخي از چشمه سار مي گويند
ديوارها از رهايي
غبارها از وضوح
خلق از خلوت و
ازدحام از انزوا و
ابلهان از عقل سخن مي گويند.
اري! شاخه هاي عريان بايد از البسه سبز بگويند.
اما بنگر
ابرهاي ابلق مي خواهند سخن از وصل بگويند
و جاده هاي گل الود هم از سنگفرش سخن خواهند گفت.
نيمه شب است
پا در گل راه
از خانه سخن مي گويم..........
نسيمي كه گذشت
و مني كه ماندم
و طوفانهايي كه امدند.
دير دريافتم
تشنه اتفاقات دور به سراب زدم خويشتن را
به سرابهاي راستين ارزو فريفتم خويش را
دير دريافتم
مبتلا يه زندگي نبايد به ايستد
بايد برود
دور شود
محو شود
به راستي چه چيز غم انگيز است؟
هوسي كه اسير در حصار حسرت باشد؟
ذهني كه ايينه خيابانها و ادمها باشد؟
اري! هر چيز كه از انديشه نباشد
شبهاي تاريكي است
غرورم را اگر حتم داري بر اب داده اي
اشتباه رفته اي
درياي غرور را در من نديده اي
جواني را حتم داري اگر به حسرت و حادثه ختم كرده اي
راست مي گويي
حس مي كنم
جواني دارد از دست مي رود
از دست تو!
.......
....با اب زور مهر ايزد صاحب دشتهای خوب و وسيع را ميستاييم که خانمان
با ارامش و خانمان خوب به ايرانشهر ( ممالک اريايی ) ميبخشد............
روز مهر از ماه مهر - مهر ايزد و مهر گين ( 10 مهر ماه )
به مدت شش روز تا رام روز از ماه مهر ( 16 مهر ماه )
بزرگترين جشن ايرانيان پس از نوروز
سياسی ترين جشن ايرانيان
روز پیروزی نيروهای راستی بر دروغ
پيروزی کاوه بر ازدی دهاک ( ضحاک ) و به پادشاهی رسيدن فريدون
جشن کشاورزی - برداشت محصول
جشن فرهنگيان
تاجگذاری اردشير بابکان در اين روز بوده است
مهر يا ميترا به معنای
1- فروغ خورشيد
2- مهر و دوستی
3- نگهبان اپمان
مهر از خدايان پيش از زرتشت است که در ايين زرتشتی به صورت يکی از فرشتگان در ميايد
بوي باران
بوي سبزه
بوي خاك
شاخه هاي شسته
باران خورده
پاك
اسمان ابي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس
رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست
نرم نرمك مي رسد اينك بهار
خوش بحال روزگار.......
خوش بحال چشمه ها. دشت ها
خوش بحال دانه هاو سبزه ها
خوش بحال غنچه هاي نيمه باز
خوش بحال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال افتاب.............
اي دريغ! از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ! از من مگر مستم نسازد افتاب
اي دريغ! از ما دريغ از ما
اگر كامي نگيريم از بهار.....
گر نكوبيم شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
......................
کاروانسرا
کاشانه نیست
باید برویم
تا در خانه خویش خاک شویم
اول. کاسه ای اب. راه را بدرقه کرد
اخر. یک خروار خاک
انکه خود را ساکن کاروانسرا که نه
حاکم ان خواند
مورچگان در جمجمه اش سکونت که نه
حکومت دارند
خاك را پر خواهم كند
خورشيد را كور خواهم كرد
كوه را گردن خواهم زد
اسمان را حبس خواهم كرد
باران را مصلوب خواهم كرد
دريا را دار خواهم زد
و اگر نيستي خواست در برم گيرد
پيش از ان
بيست و هفت سال پيش تو همچين روزي دختري پا به اين دنياي بي رحم گذاشت. در حاليكه پدر و مادرش از داشتنش خوشحال نبودند هيچ كس نمي دونست چه روزهايي در انتظار اين دختر كوچولو خواهد بود.....
اين دختر كوچولو كه سوگلي پدر هم بود خيلي زود...زودتر از اني كه بتونيد فكرشو بكنيد از عشق پدر محروم شد.....
......................
......................
پدر! كاش ميتونستم الان بر سر مزارت باشم !!!!
كاش ميتونستي دستي رو موهام بكشي !!!!!
موهام؟
موهام؟
اره......موهام..موهام...موها.....م.....م....
.................
................
نمي تونم بگم!
نمي تونم بنويسم!
شايد وقتي ديگر.............
حال كه قصد رفتن داري
گنجشك ها را هم با خود ببر
حياط و حوض و هوا را هم با خود ببر.
حال كه قصد رفتن داري
روشنايي ها را هم با خود ببر
رنگها سايه ها عطر ها را هم با خود ببر.
حال كه قصد رفتن داري
اواز ها را هم با خود ببر
پيمان ها خاطره ها رويا ها را هم با خود ببر.
........
وقتي كه ديگر نبود!
من به بودنش نيازمند شدم.
وقتي كه ديگر رفت
من به انتظار نشستم.
وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتي كه او تمام كرد
من شروع كردم
وفتي او تمام شد........من اغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن..
مثل تنها زندگي كردن
مثل تنها مردن!
***********************************
انسان که تصوير خوخواهی خدايان بر زمين است
آيا خواهد توانست روزی از رودخانه سردرشيب تقديرش بگريزد
نمی دانم٬ نمی دانم
کدامين يک از شما در پس اندرون خلوت گاهتان
در نبرد جانفرسای
خواستن و خود خواستن
پيروز از ميدان به در آمدید
کدام يک از شما آيا می دانيد
سرفراز کيست ٬ سر افکنده که بوده است...
حرفهایم را به که بگویم ؟
به عابری که ساعت شش صبح نجواکنان از کنار خانه ام میگذرد یا به ابری که ناگهان پدیدار میشود و بی امان می بارد و دفتر مشقهای کودکی ام را که در کنار گلهای افتابگردان جا مانده است، خیس میکند ؟
درد هایم را با تقسیم کنم ؟
با پلکهای تبدارم که دم به دم پنجره جهان را به رویم می بندد یا پلکانی که متواضعانه مرا به بهشت میرساند ؟
گنجشک هایم را روی شاخه های سدر می نشانم تا اواز بخوانند و رویا هایم را به واقعیت بدل کنند. انگاه زنی از نور، از پشت نخستین شکاف بیرون بیاید و نام عطرهای گمشده را با من بگوید .
با که به تماشای شعرهای روشنی که به دنیا خواهند امد، بروم ؟
با ارغنون یا چنگ فرسوده ای که در همسایگی مجسمه های تخت جمشید زندگی میکند ؟
با که همسفر باشم ؟
با سایه ای که شاید در باران پس فردا قدم بزند؟ یا کسی که روزنامه ها را تند تند ورق میزند تا طعم روزها برایش یکنواخت نشود ؟
سادگی ام را به که بخشم ؟
به کندوهای عسلی که همچنان در کوهستان بکر مانده اند یا به گلهایی که دو روز دیگر برهنه میشوند و باد جامه هایشان را به رودها خواهد ریخت ؟
در همزیستی من و باران رازیست که مترسکهای مزرعه هیچگاه ان را کشف نخواهند کرد. من این راز را میدانم و ان را در زیباترین بامداد سحر گاهی با تو خواهم گفت .
(نقل از رامونا)
Counter از دوستان عزیز کسی هست کمکم کنند ؟ اخه میبینید
کجای وبلاگمه!!!!!!!!نمی دونم چیکار کنم؟
لطفا کمکم کنید
دوست عزیزی تو این کارا کمکم میکرد متاسفانه گمش کردم یا شاید هم اون منو گم کرده نمی دونم
ولی اینو میدونم دنیا خیلی کوچیکه بالاخره پیداش می کنم
امیدوارم..........
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد و مهربان دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر اخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که اهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر اخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزیم..............
و من انروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
پس از مدتی خاموشی باز زبان میل به سخن گفتن دارد!!!!!!!
بزرگترین کاری که انسان می تواند در زندگی خویش انجام دهد انداختن نفس است هیچ کاری در زندگی ارزشمند تر مهمتر و در عین حال مشکل تر از این نيست انداختن نفس تقریبا غیر ممکن است ولی تا به حال برای افراد مختلف اتفاق افتاده واتفاق افتادن ان برای شما نیز وجود دارد
******************************************
عشق یا وجود دارد یا اصلا وجود ندارد عشق قابل تقسیم شدن به قصعات مختلف نیست انسان میتواند تنها بخشی از ان را تجربه کند عشق غیر قابل تقسیم شدن است پس وقتی اتقاق می افتد به طور کامل اتفاق می افتد تمامی عشقهای دیگر چیزی جز فریب نیستند انها فقط بازیهایی هستند که شما را سرگرم خود می کنند
هر چیز در این دنیا سرابی بیش نیست و زندگی بدون سراب خیلی مشکل است چون در این صورت چیزی که انسان به خاطر ان زندگی می کند وجود نخواهد داشت برای همین است که ما همیشه در حال ساختن سرابهایی هستیم و فکر می کنیم که انها واقعی هستند هنگامی که هر یکی از انها نابود می شوند به سرعت ده ها سراب جدید درست می کنیم
عشق سراب نیست بلکه تجربه ای است از واقعیت عشق اصلا در حیطه ذهن نیست انسان عاشق نمی شود بلکه به عشق تبدیل می شود در این صورت عشق کامل است و این کمال دارای زیبایی و قدرتی بی کران است
دوست خوبم همه حرفهايي كه اخرين روز برام زدي در همچين روزي كه احساس ميكردم تنها و بيكس هستم مانند بردهاي در مقابل چشمانم.......
خودمو تنها احساس نمي كنم فكر ميكنم كسي با منه تمام وقت
باز ممنونم براي همه محبت هاي بيدريغ
سپاس دوست خوبم
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت و سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز ارزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است جان کوفته در جست و جوی مرگ
تنها شدم. گریختم از خود..
گریختم تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ دگر همتی کند
شاید مرا رهایی از این بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم.نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
ای همه مردم! درین جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گزارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف ارید؟
هیچ ندارید اگر که : عشق ندارید.
وای شما دل به عشق اگر نسپارید!
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
(فریدون مشیری)
امروز شنيدم كه رفته اي
و دلم باز شكست
و تنم باز گريست
گریست
گریست................
و نگاهم پي ياري گم شد
من چه تلخم امروز.....
من چه تلخم امروز.......
تلخ..............
تلخ..............
لحظه ابدیت است
ابدیت همین لحظه فعلی است
وقتی از دریچه همین لحظه به پدیده ها نگاه می کنید
از دریچه کسی نگاه می کنید که می بینید
***************************************
فراسوی عقیده درست و نادرست عمل کردن
میدانی وجود دارد
من در انجا به تو می پیوندم
(مولانا)
***************************************
ده هزار شکوفه در بهار
قرص ماه در اسمان پاییز
نسیم مطبوع تابستانی
ریزش با شکوه برف زمستان-
اگر ذهن شما را افکار بیهوده چون ابرهای تیره نپوشانده باشد
این بهترین فصل زندگی شماست
(Wu-Men)
سکوت یکی از اسرار عشق است
در زندگی مشترک به یکدیگر عشق بورزید
ولی از ان زنجیر اسارت نسازید
و اجازه دهید تا عشق همچون دریایی
مواج ساحل روح شما را به هم پیوند دهد
انسان به عبث می کوشد تا زندگی را در
بیرون از وجود خویش بیابد غافل
از انکه انچه را می جوید در درون اوست...
(جبران خلیل جبران )
تفاوت یک پیامبر با یک شاعر این است که پیامبر انچه را که می اموزد می زید
شاعر چنین نمی کند می تواند اشعاری عالی درباره عشق بنویسد
.............. و در همان زمان زندگی خود را بی عشق ادامه دهد
اگر کسی بپذیرد که عاشق نباشد سرانجام به کسی تبدیل می شود که عاشق شدنش
نا ممکن است هنر تلاش برای تجربه چیزی است که نوع بشر دوست دارد در تمام
ادوار زیبایی را دوست داشته ایم نه فقط هر انچه زیباست خوب است که هر انچه
خوب است زیباست..............
(از خاطرات ماری )
چون عشق اشارت فرماید قدم براه نهید گر چه دشوار است و بی زنهار این طریق
و چون بر شما بال گشاید سر فرود اورید به تسلیم
اگر چه شمشیری نهفته در این بال
جراحت زخمی بر جانت زند
و ان هنگام که با شما سخن گوید یقین کنید کلامش را...............
" من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد، آرام، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد."
گر اخرین فریب تو ای زندگی نبود................ اینک هزار بار رها کرده بودمت
زان بیشتر که باز مرا سوی خود کشی.................. در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید............... اغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست................. اما در این فریب فسونها نهاده ای
در پشت پرده هیچ نداری جز این فریب.................... لیکن هزار خانه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت................... او را طلب کنی و مرا رام او کنی
در دام این فریب بسی دیر مانده ام.............. دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی دریغ! که چون از تو بگسلم........ در اخرین فریب تو جویم پناه خویش
(شعر از نادرپور )
صدایم کردی تا بدانم نمی شنوم
نگاهم کردی تا ببینم که هیچ نمی بینم
و مرا از دنیایم ربودی
تا بخندم.......اگر چه کار من گریستن است
ولی تو...........تو مجبور نیستی بخندی
اگر................می خندی
مرا بگذار تا بگریم..........
اگر من......... می خندم...........
برای این نیست که براستی شادم
هر خنده من
عصیان و انفجار بغض من است
حال تو بخند
بگذار همه در جنب و جوش باشند
انچه من میخواهم
با هیچ گریستن
و از هیچ گریستن است
که همواره انرا داشته ام
دیوارها بلند
دیوارها سیمانی
حصارها تو در تو
اینجا جز صدای کلاغ صدای هیچ پرنده ای نمی اید
دلم برای صدای گنجشک ها تنگ شده
اتاقی کوچک
اتاقی ساکت
اینجا از هیچ روزنه ای نوری نمی تابد
دلم برای پنجره تنگ شده
دلم برای موسیقی تنگ شده
گنجشک ها .پنجره . موسیقی و من دوستان قدیمیم
دلم برای دوستان قدیمی تنگ شده!!!!!!!!
04Jan2003,Kordan
موسسه خیریه توانبخشی معلولین ذهنی تهران مقدم مهمانان محترم را گرامی می دارد
یه جمع دوستانه........یه جمع صمیمی.....چهره های مهربان رو تو لابلای انها زیاد می شد دید
این دومین برنامه گروه صهبا بود ....دومین بار بود که این عزیزان شادی رو به دلها و خنده رو به لبان انان می بخشیدند
جای همه شما ایثارگران دیشب اونجا خالی بود البته تا فردا شب این برنامه ادامه خواهد داشت
به امید دیدار
سيم بريده سازم را
دوباره تعمير مي كنم
با شيوه اي تازه دوباره مي حوانم
سرود قديمي عشق را
با دسته اي بنفشه
باغ را
از خواب زمستاني
بيدار مي كنم
كابوس بلبل را
با بوي گل سرخ
به رويا بدل مي كنم
و
كنار تو مي نشينم
چشمانت تقويم روز هاي گذشته است
روزهاي تلخ
اين روزها را
از نگاه تو چگونه جدا سازم؟
××××××××××××××××××××××××××
مسافر خسته نشست
با كولباري از غم و شادي
خنده و حسرت
شهامت و ترس
گفتم چرا لبريز از تضاد؟
گفت: زندگي ابنست!!!!!!!!!!
امشب شب زانویه است!!!!
سال نو مسیحی بر شما مسیحیان مبارک......
امشب بهانه ای است برای شاد بودن و دور هم جمع شدن.........بنا به عادات و رسومات گذشته ......
خانه تکانی...تهیه لوازم نو....لباس نو ........شیرینی و اجیل............میز شام انچنانی..
ولی در چنین لحظاتی چه خوب است به یاد دخترک کبریت فروش هم باشیم ........
به یاد پیرزنی که به تنهایی منتظر پاپانویل پای شومینه نشسته و بالخره امسال هم موفق نمیشه پاپانویل رو ببینه...
به یاد....................
صدای موزیک...........رقص و.......بوی شراب و..........هیچ کدام باعث نشد که به کبریت فروش و مادر بزرگ تنها و/
فکر نکنم
به امید روزی که خوب ببینیم و بی تفاوت از کنارش نگذریم
30ِDec2002,Tehran
امروز شنيدم كه رفته اي
و دلم باز شكست
و تنم باز گريست
و نگاهم پي ياري گم شد
من چه تلخم امروز.....
من چه تلخم امروز.......
تلخ..............
تلخ..............
اسمان رنگ دیگری به خود گرفته. می گویند اسمان همه جا ابی است ولی من می گویم که اسمان همه جا یک رنگ نیست بعضی جا ها رنگ غم به خود گرفته و گاهی هم بی رنگ بی رنگ و شاید بی احساس. ولی گاهی هم رنگ زندگی دوباره و شادی را به خود می گیرد. ولی افسوس اری افسوس که گذشت ان روز ها.........
اسمان بلند بالای سر من رنگ تیره ای به خود گرفته و با تمام وجود مایل است از ته دل ببارد. اری زندگی من با چرخش فلک در گردش است تا شاید کوکب هستی اش را با ستاره اقبال قرین سازد. ولی فایده ای ندارد چون غبار اندوه از روی شهر غریب کنار نمی رود و هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود و غم از دل اسمان چون ریگهای روان همه جا می نشیند. گر چه بوی گلهای محمدی را با خود دارد ولی خاک زبان یکرنگی و بی ریایش را از دست داده.
اری در این میان جای راستی و صداقت خالی است به کجا می توانم بگریزم؟ ایا در میان این تاریکی که هر طلوع و غروب با زبان غم اغاز می شود می توان شاهد طنین دل انگیز فرشته ای از اسمان بود؟
اما افسوس قله ای که انتخاب کردم همچون تپه ای شنی فرو ریخته و ریا در وجود همه ریشه دوانده و یاس و نومیدی را بر دلها چیره ساخته !!!!!!!!
چگونه اسمان سیاه را سیاه نبینم؟ میدانم زندگی برای دوست داشتن است میدانم که....................
باید سلامی دوباره به زندگی کرد باید زندگی را دوست داشت باید..............باید.............باید
وعذه ي من با ليلي محقق شذني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش اغشته به خون است
و قلبم فرياذ مي زنذ
من كشته راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجذه كرذنذ
ذر قتلگاه عشق
ذرباره عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
ذستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
اثار دندانهايش بر ان هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها را عاشق سازي؟
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
ذر شبي كه سخن گفتن در ان بسيار بود
شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد باز گشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش...........